فیک ٩٠

عذاب وجدان طوری به سراغش آمده بود که دلش می‌خواست تمام دنیا را هم برایش بگذارد.

کوک:اشکالی نداره، تقصیر خودم بود که به دخترم خوشگلم توجه نکردم.
در همین حین، هرا که خودش را برای پدرش لوس کرده بود، یک خنده‌ی دل‌نشین زد، درست مثل مادرش که همیشه از این کارها می‌کرد. اما هرا هم یه ویژگی خاص داشت: بیشتر اخلاقای تهیونگ رو به میراث برده بود. همین باعث می‌شد که کوک همیشه ذوق‌زده بشه و لبخندش روی لب‌هاش بنشیند.

کوک خنده‌ای کرد و با صدای شاد گفت:

این خوگوش لوسه من کیه؟

هرا با ذوقی بچگانه دستش را بالا برد و با صدای بلند گفت:
من! من! من!

کوک، بی‌قرار و خوشحال، دخترش را یک دفعه بلند کرد و توی هوا چرخندش. هرا جیغ می‌کشید و به شدت می‌خندید، مثل این که اگر توی یک دنیای جادویی بود. در آغوش پدرش احساس شادی عمیقی می‌کرد و کوک تمام دنیا را فقط در چهره‌ی او می‌دید.

حالا در آغوش پدرش خوشحال بود ولی کوک همزمان نگران بود که هوسوک، از هرا باخبر بشه.
کوک هانور را به خاطر همین موضوع از دست داده بود و هیچ وقت نمی‌خواست هرا هم تحت تأثیر او قرار بگیره. در دلش، حس می‌کرد باید هر طور شده از این دختر کوچکش محافظت کند.

وقتی به خانه‌ی مادر هانول رسیدند، کوک هرا را تا در ورودی برد و گفت:

عزیزم، الان من باید برم کارهای مهمی انجام بدم. اما یادت نره که پدر همیشه کنارته.

هرا سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و با دقت به پدرش نگاه کرد. کوک قلبش درد می‌کرد، اما باید می‌رفت. زنگ زد تا ماشین بیاورند.

وقتی به دفتر کار رسید، می‌دانست که امروز روز سختی خواهد بود. پرونده‌ها روی هم انباشته شده بودند و او باید همه‌ی آن‌ها را بررسی می‌کرد. یک نگاهی به پرونده‌ها انداخت و به منشی‌اش گفت:
قبولش ندارم.

منشی، که به شدت رویش فشار بود، پاسخ داد:
اما آقای جئون، من تمام روزمو گذاشتم برای این. لطفاً قبولش کنید. واقعا برای خودتون خوبه.
دیدگاه ها (۲)

فیک ٩١

فیک ٩٢

فیک ٨٩

لباس هرا

نفس اش بند دلش تنگ چه باید می کردشیشه ای در به در سنگ چه بای...

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

Mine p.2

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط